لشکر غم و فرمانده گروهان یک نفره

از غم و غصه بدم میاد.

دوس دارم هم خودم شاد باشم و هم دوستامو شاد کنم.

(بماند که توو این قضیه ، بعضی وقتا زیاده روی می کنم و دوستامو می رنجونم)


ولی بعضی وقتا در مقابل این حجم غم کم میارم.

فک میکنم که فرمانده گروهان یک نفره ای هستم که مقابلم لشکر غمه.

اینقدر این لشکر قویه که جددن انرژی واسم نمی ذاره.

خیلی وقتا شکست می خورم.


سپاه دشمن خیلی قویه. خیلی ...


فیل

چندین سال قبل ، یه فیلو بردن توو یه اتاق تاریک.

از چند نفر خاستن که برن توو اتاق و بهش دست بزنن.

بعد بیان تجربه شون رو از اون حیوون ، توو یه دفتر گزارش بنویسن.

هر کسی اومد بیرون ، با یه قیافه متفکر رفت سمت دفتر و تجربه ش رو نوشت.

ولی یکی از اونا ، خیلی عصبانی اومد بیرون ، دستش رو با حوله خشک کرد و از اتاق خارج شد.


مثلثات

من درس می خواندم.

مادر بزرگ استغفار می کرد.


تو خود حدیث مفصل بخوان از این لیوان

هر روز صبح توو اداره ، روز کاری مون رو با خوردن صبحانه شروع می کنیم.

تقریبن هر کسی واسه خودش لیوانی داره.

هر روز صبح هر کسی لیوان خودشو پر میکنه و می شینه پشت میز و مشغول میشه.

یکی از بچه ها یه لیوان نانو داره. از همونا که موقع داغ بودن محتویات داخلش ، رنگش سفید میشه و وقتی محتویات داخلش سرد شد ، رنگش سیاه میشه.

روو این لیوان ، تبلیغات موبایل سامسونگ حک شده.

عکس یه موبایله که بالای سرش یه ابر "کال اوت" گذاشته شده و توش نوشته که :


بیا با هم گپ بزنیم


وقتی لیوان داغه ، میشه این جمله رو دید ولی وقتی سرد میشه ، دیگه نمی تونی ببینیش.


امروز صبح داشتم فکر می کردم که روابط ما آدما هم مثل همین لیوانه.

یعنی وقتی زنده ای و نیاز به یار و همدم داری ، باید دوستات پیشت باشن.

وقتی نیستی یا دیگه توان ارتباط برقرار کردن نداری ، اینکه تازه یادت بیفتن و بیان پیشت ،

دیگه به درد نمی خوره.


پ.ن : البته مخاطب اول این حرفا خودمم. یکی باید این حرفا رو به من بگه.


بازو

اهل کار بود.

نون بازوی خودشو می خورد.

ولی بازم شبا سر گرسنه زمین می ذاشت.

آخه بازوش خیلی زور نداشت ، واسه همین نونش فقط کفاف ناهارش رو میداد.