مثلثات

من درس می خواندم.

مادر بزرگ استغفار می کرد.


تو خود حدیث مفصل بخوان از این لیوان

هر روز صبح توو اداره ، روز کاری مون رو با خوردن صبحانه شروع می کنیم.

تقریبن هر کسی واسه خودش لیوانی داره.

هر روز صبح هر کسی لیوان خودشو پر میکنه و می شینه پشت میز و مشغول میشه.

یکی از بچه ها یه لیوان نانو داره. از همونا که موقع داغ بودن محتویات داخلش ، رنگش سفید میشه و وقتی محتویات داخلش سرد شد ، رنگش سیاه میشه.

روو این لیوان ، تبلیغات موبایل سامسونگ حک شده.

عکس یه موبایله که بالای سرش یه ابر "کال اوت" گذاشته شده و توش نوشته که :


بیا با هم گپ بزنیم


وقتی لیوان داغه ، میشه این جمله رو دید ولی وقتی سرد میشه ، دیگه نمی تونی ببینیش.


امروز صبح داشتم فکر می کردم که روابط ما آدما هم مثل همین لیوانه.

یعنی وقتی زنده ای و نیاز به یار و همدم داری ، باید دوستات پیشت باشن.

وقتی نیستی یا دیگه توان ارتباط برقرار کردن نداری ، اینکه تازه یادت بیفتن و بیان پیشت ،

دیگه به درد نمی خوره.


پ.ن : البته مخاطب اول این حرفا خودمم. یکی باید این حرفا رو به من بگه.


بازو

اهل کار بود.

نون بازوی خودشو می خورد.

ولی بازم شبا سر گرسنه زمین می ذاشت.

آخه بازوش خیلی زور نداشت ، واسه همین نونش فقط کفاف ناهارش رو میداد.


بازی

حوصله م سر رفته بود.

گوشی رو برداشتم و برنامه شطرنج رو لود کردم.

یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم.

دیگه داشتم خسته میشدم. اومدم دکمه EXIT رو بزنم که گوشیم برگشت و گفت :

داریم بازی می کنیما. کجا داری میری ؟

بهش گفتم : دیگه خسته شدم. حال و حوصله ادامه دادن ندارم.

اینو که بهش گفتم ، دمغ شد و اخماش رفت تو هم.

خدائیش حق داشت. خیلی وقت بود که باهاش بازی نکردم بودم.

دلم واسش سوخت. رفتم کامپیوتر رو روشن کردم. 

بهش گفتم : بیا با کامی بازی کن.

کامی اولش یه خورده غرغر کرد که ، بابا خاب بودیما. منو بیدار کردی که با این جغله بازی کنم.

بهش گفتم : جون کامی یه خورده باهاش بازی کن.

گوشی رو گذاشتم جلوی کامی و نشستم به تماشای بازیشون.

وسط بازیشون هم رفتم دو تا لیوان شربت آلبالوی تگری واسشون آوردم.

بعد دو ساعت دیگه کم کم جفتشون خسته شده بودن و چرت می زدن.

هر دوشون رو خاموش کردم تا یه خورده خستگی در کنن و خودمم رفتم تا به کارام برسم.


قتل

جسد بی جان دختر روی زمین افتاده. در حالیکه سر از تنش جدا شده.

کارآگاه ها توی اتاق دخترک در حال پیدا کردن سرنخ هستن.

از همه مظنونین بازجویی می کنن.

یکی از مظنونین پسریه که به تازگی با دخترک آشنا شده.

شواهد و نتایج بازجویی نشون میده که قاتل دختر ، همین پسره س.

پسرک به قتل دختر اعتراف می کنه.

وقتی ازش انگیزه قتل رو می پرسن ، سرشو میندازه پائین و جواب میده :

یه مدت بود که باهاش آشنا شده بودم. میخاستم باهاش ازدواج کنم.

ولی هر چی ازش می پرسیدم چند سالته ، طفره می رفت.

منم مجبور شدم سرشو ببرم ، تا با شمردن حلقه های روی مقطع گردنش ،

سن واقعیش رو حساب کنم.