لبخند

هوا دیگه داشت تاریک میشد.

خیابونا کم کم از عابر خالی میشد.

اون چند نفری هم که توو خیابونا بودن، سرشونو کرده بودن توو لباساشون و داشتن با عجله می رفتن سمت خونه هاشون.

دخترک داشت، کبریت های باقیمونده رو می ریخت توو یه جعبه.

هنوز خیلی از کبریتا فروش نرفته بود.

حتی اینقدر نفروخته بود که بتونه یه نون کوچیک بخره و گرسنگی ش رو برطرف کنه.

ترجیح داد چند تا از کبریت ها رو آتیش بزنه تا بتونه لااقل یه خورده خودشو گرم کنه.


داشت یه کبریت دیگه رو آتیش میزد که توو تاریکیا سایه یه مرد رو تشخیص داد.

ضربان قلبش تندتر شد و یه خورده خودشو جمع کرد.

مرد کم کم به دخترک نزدیک شد. دستشو گذاشت رو دستای دختر.

دختر دستشو کشید و خودشو بیشتر جمع کرد.


مرد : کاریت ندارم دختر جون. هوا خیلی سرده. تو جایی داری که امشب اونجا بخوابی ؟

دختر : بله آقا. دارم. لطفن از اینجا برید.

مرد : پس بیا تا خونه تون همراهیت کنم.

دختر : نه نیازی نیست. خودم میرم. گفتم از اینجا برید.

مرد : اگه دوس داری میتونی امشب رو بیای خونه من. شام خوردی ؟

دختر: بله آقا خوردم. میشه لطفن از اینجا برید ؟

مرد: اینقدر لجبازی نکن دختر جون. از ظاهرت مشخصه که جایی رو نداری بری و در ضمن گرسنه هم هستی. بیا با هم بریم تا یه غذای گرم بخوری و شب رو با هم بگذرونیم.


دختر که کم کم داشت از پیشنهاد های مرد عصبانی میشد ، با صدای بلند فریاد زد که :

میشه لطفن شرتون رو از سر من کم کنید.

مرد که ترسید سر و کله پلیس پیدا بشه ، سریع از اونجا دور شد.

.

.

.

نور آفتاب، همراه با سوز سرد زمستون ، ساکنین شهر رو بیدار کرد.

مردم کم کم به خیابونا اومدن تا به محل کارشون برن.

توو گوشه پیاده رو ، جنازه دخترک افتاده بود و بالاسرش چند نفری وایساده بودن.

چیزی که به غیر از چند تا چوب کبریت سوخته ، جلب توجه میکرد لبخند شیرین دخترک بود که رو لباش نقش بسته بود.

کسی نفهمید که لبخند دخترک ، بخاطر پیروزی ش توو نبرد با خودش بوده.


نظرات 16 + ارسال نظر
آوا دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ق.ظ

نبردی نا برابر و نا جوانمردانه که در
این روزها یکطرف احساس است
و طرف دیگرهوس.......واکثرا
برای این که بی احساس و
بی قلب خوااااانده نشوند
احساسشان راااا رنگ
هوس می زنند.....
یاحق...

محدثه یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ب.ظ http://shekofe-baran.blogsky.com

عالی بود!

آذرنوش یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:53 ب.ظ http://azar-noosh.blogfa.com

اگه دخترک از جنس قصه نبود حتما شکست میخورد...زیاد به دلم ننشست یکم تکراری بود

وانیا یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:01 ب.ظ http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

نبردی که اینروزا خیلی خیلی کم برنده داره همه شکست میخوریم بیشترمون

عاطی یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:24 ب.ظ



اول هم ک شده ایم!:دی


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد